فقط یک بار زندگی میکنی!

فقط یک بار زندگی میکنی. این یه نصیحت نیست. حتی یه هشدار هم نیست. این فقط یه جملهست که یکم روش فکر کنیم. تو فقط یک بار زندگی میکنی.
تو فقط یک بار زندگی میکنی. میتونی از همین الان شروع کنی یه چند تا خط دور خودت بکشی و هیچوقت ازشون عبور نکنی. اما میتونی این خطها رو پشت سر بذاری و دنیای جدیدی رو کشف کنی. افراد زیادی رو میشناسیم که تا آخر عمرشون توی یه نقطه ثابت موندن و هیچوقت سعی نکردن دنیای تازهای رو کشف کنن. اما کسایی هم بودن که شروع کردن و مسیرهای تازه و دنیاهای تازهای رو ساختن و کشف کردن.
از سال 1914 تا سال 1919 تو یه روزنامه کار طراحی میکرد. اما اخراجش کردن. چرا؟ چون بهش گفتن تو هیچ ایده و خلاقیتی نداری. تو به درد ما نمیخوری. خسته، بیپول و بدون انگیزه به خونه برگشت. یک سال گذشت. یک روز صبح شروع کرد. شروع کرد کاری که دوست داره رو انجام بده. انیمیشن ساخت. هرچقدر ایدههای احمقانه و ایدههای بد تو سرش بود رو تبدیل کرد به انیمیشن و چند سال بعد همشون مثل بمب ترکیدن. کسی که یه روز به خاطر ایده نداشتن اخراج شده بود حالا یک دنیای عجیب ساخته بود. دنیایی که ما با والت دیزنی میشناسیمش.
تو فقط یک بار زندگی میکنی. اما اگه راه درست رو بری. همین یه بار هم کافیه. مگه نه؟
زندگی در بطن خودش با ساختن پیونده خورده. همیشه باید یه چیزی ساخت. یه رابطه زیبا، یه زندگی رویایی، یه رفاقت دائمی، ثروت، مهارت، علم و صدها چیز دیگه که همهشون به مروز زمان ساخته میشن. اما خیلیها این ساختن رو فراموش میکنن. همون کاری رو میکنن که دیروز و روز قبل و پارسال و سالهای پیش انجام میدادن.
اما چرا؟ چرا بعضیها دوست ندارن چیزهای جدید رو تجربه کنن؟ دوست ندارن به زندگیشون رنگ و روح تازهای بدن؟
تو یه مقاله روانشناسی خوندم که میگفت بیشتر شخصیت ما تا سن 7 سالگی شکل میگیره. یعنی پدر و مادر و محیطی که تو کودکی اونجا بودیم بیشترین تاثیر رو دارن. اگه پدر مادر اخلاقیات خاصی داشته باشن بچهها هم همون شکلی میشن. اگه عادت خاصی داشته باشن. بچهها هم همون شکلی میشن. اما یه چیز خیلی مهمتر گفته بود: اگه پدر مادرها نسبت به زندگی یا هر موقعیتی که تو زندگی پیش میاد ترس داشته باشن این ترس با شدت بیشتری به کودک منتقل میشه. چون مغز کودک نمیتونه هورمونهای مربوط به ترس و استرس رو کنترل کنه و تاثیر بیشتری روی اونا میذاره.
واقعیت اینه که خیلی از ماها میترسیم. و این ترس رو از یه جای دیگه به ارث بردیم. میترسیم چیزهای ناشناخته رو کشف کنیم. میترسیم چیزهای جدید رو تجربه کنیم. میترسیم احساسات جدید رو تو خودمون حس کنیم و تموم این ترسها دورتادور ما یه سری خطوط قرمز میکشن که نباید ازشون رد بشیم. باید با این ترسها روبرو شیم. باید این خط قرمزها که فقط توهمات ما هستن رو کنار بذاریم. اون وقته که میتونیم زندگی رو شروع کنیم.
راستی هیچ وقت برای شروع دیر نیست. اگه دیروز خوشحال نبودی، امروز یه چیز جدید و متفاوت امتحان کن. یک جا ثابت نمون. رودخونه به خاطر حرکت دائمیشه که همیشه زلال و پاکه. اما باتلاق چی؟ باتلاق همیشه گلآلوده. هیچکی سمت باتلاق نمیره. اما همه رودخونه رو دوست دارن. زندگی همین رودخونه است. میدونید رودخونه از کجا شروع شده؟ از بالای یه کوه. راهش رو باز کرده. سنگها و مانعهای جلوی راهش رو کنار زده و حالا رسیده اون پایین و زیباییش خودنمایی میکنه. این داستان زندگی همه کساییه که باور دارن فقط یک بار زندگی میکنن.
پس هدف چی؟ اگه فقط یه بار زندگی میکنیم چه هدفی رو انتخاب کنیم؟
هدف رو خیلی بد معنی کردن. به نظر شما هدف یعنی چی؟
من تعریف خاص خودم رو ازش دارم: هدف اون چیزیه که وقتی بهش فکر میکنم قلبم میلرزه. این لرزش رو احساس میکنم. یه قدرتی رو تو دستهام، تو فکرم و تو تمام وجودم احساس میکنم. احساس میکنم یه چیزی من رو به جلو هل میده. شما چنین احساسی دارید؟
اصولا زندگی با هدف معنا پیدا میکنه. اما اگه یه کوهنورد هدفش این باشه که اورست رو فتح کنه و بتونه فتحش کنه یعنی دیگه زندگیش تموم شده؟ به درد نمیخوره؟ نکتهای که همهمون راجع به هدف فراموش میکنیم اینه که هدف قدرت زایایی داره. قدرت تولید داره. اگه قلهای رو فتح کنی بهت قلههای جدیدی رو نشون میده. اگه کسب و کاری رو به موفقیت رسوندی میتونی توسعهش بدی، اگه پول زیادی به دست آوردی میتونی اون رو با سرمایهگذاری یا یه کسب و کار دیگه چند برابرش کنی. میدونی هدف قدرت تولید داره و هر بار یک هدف جدید جلو راه شما هست که باید بهش برسید.
هممون داستان زندگی بیل گیتس رو میدونیم. بیل گیتسی که الان مدیرعامل آمازون رو پشت سر گذاشته و ثروتمندترین مرد جهانه. اون از دانشگاه اخراج شد. چون نمرههاش خوب نبود. اون شب به خونه برنگشت. تا صبح زیر بارون قدم زد و فکر کرد و قدم زد و فکر کرد. به نظر شما به چی فکر میکرد؟ به اینکه بزرگترین شرکت نرمافزاری جهان رو بسازه؟ نه. به این فکر کرد که یه سیستم عامل بسازه و بفروشه. اما وقتی به این هدفش رسید اونقدر توسعهش داد و بهتر و قدرتمندترش کرد که الان ثروتمندترین مرد جهانه.
تو فقط یک بار زندگی میکنی. چیزهای اضافه و بدردنخور زندگیت رو دور بریز.
بذارید با یه مثال بهتر توضیح بدم: تصور کنید شما تو یه خونه شیک تو یکی از بهترین مناطق جهان زندگی میکنید. اما این خونه یه مشکلی داره. هر وقت واردش میشید یک بوی بدی رو احساس میکنید. بویی که تحمل کردنش سخته و نمیدونید این بو از کجا میاد. چیکار میکنید؟
زندگی واقعی ما هم همینجوریه. هرچقدر که بخواهیم زندگی رو با چیزهای خوب و مثبت و فوقالعاده پر کنیم حتی یک چیز منفی و مخرب میتونه تمام ارزشش رو از بین ببره. برای همینه که باید همزمان با ساختن زندگی، یه چیزهایی رو هم از بین ببری. مثل چی؟
مثل فکرهای منفی که گهگاه سر راهمون سبز میشن و جلو چشمانداز آیندهمون رو میگیرن. آدمهای منفیگرا رو دیدید؟ همیشه نسبت به آینده بدبینن. نسبت به هر کاری که انجام میدن احساس بدی دارن. یه نکته رو در گوشتون بگم؟ اینا هیچوقت معنی دقیق زندگی رو نمیفهمن. ما فقط یک بار زندگی میکنیم. چرا باید فکرمون رو با بدبینی و فکرهای بدردنخور و افسردهکننده پر کنیم؟ اصلا ارزشش رو داره؟
این فکرها رو باید دور بریزیم. خیلی چیزهای دیگه رو هم باید بریزیم بیرون. مثل روابط مسمومی که آزارمون میدن. این رابطه میتونه با دوست باشه. با فامیل باشه و یا حتی با پدر و مادر. من نمیگم همین الان ارتباطتون رو با جهان قطع کنید. اما اگر رابطهای شما رو اذیت میکنه، احساس خوبی ندارید. خوشحال نیستید. یعنی اون رابطه مسموم شده.
چیزایی که باعث میشن استرس بگیرید، شما رو میترسونن. شما را ناراحت میکنن. خاطرات تلخ گذشته و هر چیزی که وقت و انرژیتونو ازتون میگیره رو حذف کنید. چون ما فقط یک بار زندگی میکنیم و اینها جلوی رشدمون رو میگیرن.
داستان زندگیتون رو خودتون بنویسید. جوری بنویسید که هم خودتون از نوشتنش لذت ببرید و هم کسی که داره داستانتون رو میخونه.
هر کسی یه داستانی تو زندگی داره. داستان زندگی شما چیه؟ خودتون نوشتیدش؟ یا از قبل براتون نوشته شده؟ داستان زندگی والت دیزنی رو بالا بهتون گفتم. اون یک سال افسرده بود و دیگه هیچ امید و انگیزهای نداشت. اما بعد از اینکه شروع کرد و دنیا رو ترکوند این افسردگی هیچوقت سراغش نیومد.
بیل گیتس سختترین شب زندگیش رو زیر بارون صبح کرد اما حالا ثروتمندترین مرد جهانه. تنها چیزی که زندگی این افراد رو جذابتر میکنه اینه که داستان زندگیشون رو خودشون نوشتن. هر جور که دلشون میخواسته نوشتن. در کنارش سختی هم کشیدن. چرا؟ چون اونها هدف رو از دور میدیدن. با تمام وجود به سمت هدفشون میرفتن و هر مانعی که جلوشون بوده رو برمیداشتن. از چیزی هم نمیترسیدن. یعنی میترسیدن. اما اجازه نمیدادن این ترس بهشون غلبه کنه.
دوره نابغه میلیونر را از دست ندهید.
تو فقط یک بار زندگی میکنی. اما اگه درست زندگی کنی، همین یه بار هم کافیه. شروع کنید به نوشتن داستان زندگیتون. گذشته رو رها کنید. هر چیزی که در گذشته بود هیچ اهمیتی نداره. شما قراره داستان آیندهتون رو بنویسید. اون هم نه با خودکار و مداد. قراره با کارها، برنامهها، هدفها، آرزوها و دغدغههاتون این داستان رو بنویسید. آخرش هم با یه پایانبندی درخشان تموم کنید. رسیدن به یه هدف بزرگ میتونه پایانبندی خوبی باشه. سخت نیست. فقط باید شروع کنید و راه رو پیدا کنید. شما میتونید. پس به خودتون ایمان داشته باشید.
دیدگاهتان را بنویسید